علمای فعلی اهل سنت در مورد نحوه از دنیا رفتن زهرای مرضیه(س) چه می گویند؟

زهرای مرضیه(س)

در ذیل به سه مورد اشاره می کنیم:

۱. محمد حافظ ابراهیم
محمد حافظ ابراهیم، شاعر مصری كه به شاعر نیل شهرت دارد، دیوانی دارد كه در ده جلد چاپ شده است. وی در قصیده معروف به «قصیده عمریّة»، یكی از افتخارات عمر بن خطاب این دانسته كه در خانه علی علیه السلام آمد و گفت: اگر بیرون نیایید و با ابوبكر بیعت نكنید، خانه را به آتش می‌كشم ولو دختر پیامبر در آن جا باشد.

جالب آن است كه وی قصیده‌اش را در یك جلسه بزرگ قرائت كرد و حضار نه تنها بر او خرده نگرفتند ؛ بلكه تشویق كردند و به وی مدال افتخار نیز دادند.

وی در این قصیده می‌گوید:
وقولة لعلی قالها عمر أكرم بسامعها أعظم بملقیها
حرقت دارك لا أبقی علیك بها إن لم تبایع وبنت المصطفى فیها
ما كان غیر أبی حفص بقائلها أمام فارس عدنان وحامیها.
و گفتاری كه عمر آن را به علی (علیه السلام) گفت به چه شنونده بزرگواری و چه گوینده مهمی؟!
به او گفت: اگر بیعت نكنی، خانه‌ات را به آتش می‌كشم و احدی را در آن باقی نمی‌گذارم؛ هر چند دختر پیامبر مصطفی در آن باشد.
جز ابو حفص (عمر) كسی جرأت گفتن چنین سخنی را در برابر شهسوار عدنان و مدافع وی نداشت.[۱]

۲ . عمر رضا كحالة (معاصر):
وی اینگونه نقل می کند: «وتفقد أبو بكر قوماً تخلفوا عن بیعته عند علی بن أبی طالب كالعباس، والزبیر وسعد بن عبادة فقعدوا فی بیت فاطمة، فبعث أبو بكر إلیهم عمر بن الخطاب، فجاءهم عمر فناداهم وهم فی دار فاطمة، فأبوا أن یخرجوا فدعا بالحطب، وقال: والذی نفس عمر بیده لتخرجن أو لأحرقنّها على من فیها. فقیل له: یا أبا حفص إنّ فیها فاطمة، فقال: وإن...:
ابو بکر عمر را به دنبال عده ای که از بیعت با او سرباز زده بودند _ از جمله عباس و زبیر و سعد بن عبادة _ که  نزد امیر المؤ منین علی علیه السلام در خانه حضرت زهرا تحصن کرده بودند فرستاد ، عمر آمد و آنها را صدا زد که بیرون بیایند آنها در خانه بودند و از بیرون آمدن ابا کردند، عمر هیزم طلب کرد و گفت: قسم به آنکه جان عمر در دست اوست یا بیرون بیائید و یا اینکه خانه را با اهلش به آتش می کشم. به او گفته شد ای اباحفص (کنیه عمر) در این خانه فاطمة است، او گفت اگرچه فاطمه هم باشد (خانه را به آتش می کشم).[۲]

۳ . عبد الفتاح عبد المقصود:
این دانشمند خبیر و شهیر مصری، داستان دربارِۀ هجوم به خانۀ وحی را در دو مورد از كتاب خود آورده است كه ما به آن‌ها اشاره می‌كنیم:
إنّ عمر قال : والذی نفسی بیده، لیخرجنَّ أو لأخرقنّها علی من فیها ... ! قالت له طائفة خافت الله ورعت الرسول فی عقبة: یا أبا حفص ! إن فیها فاطمة ... ! فصاح لا یبالی: و إن ... ! واقترب وقوع الباب ، ثم ضربه واقتحمه ... وبدا له علیّ .... ورنّ حینذاك صوت الزهراء عند مدخل الدار ... فإن هی إلاّ رنة استغاثة أطلقتها: یا أبت رسول الله ...
تستعدی بها الراقد بقربها فی رضوان ربّه علی عسف صاحبه، حتی تبدّل العاتی المدل غیر إهابه ، فتبدّد علی الأثر جبروته ، وذاب عنفه وعنفوانه، و ودّ من خزی لو یخرَّ صعقاً تبتلعه مواطئ قدمیه ارتداد هدبه الیه ... .
وعند ما نكص الجمع، وراح یفرّ كنوافر الظباء المفزوعة أمام صیحة الزهراء، كان علیّ یقلّب عینیه من حسرة وقد غاض حلمه، وثقل همّه، وتضبضت أصابع یمینه علی مقبض سیفه كهمّ من غیظه أن تغوض فیه ... .
عمر گفت: قسم به كسی كه جان عمر در دست او است، بیرون بیایید و الا خانه را بر سر ساكنانش به آتش می‌كشم! گروهی كه از خدا می‌ترسیدند و حرمت پیامبر را در نسل او نگه می‌داشتند، گفتند: ای أبا حفص! فاطمه در این خانه است. و او بی پروا فریاد زد: باشد! عمر نزدیك آمد و در زد، سپس با مشت و لگد در كوبید تا به زور وارد شود، علی (علیه السلام) پیدا شد.
صدای ناله زهرا در آستانه خدا بلند شد. آن صدا، طنین استغاثه‌ای بود كه دختر پیامبر سر داده و می‌گفت: پدر ! ای رسول خدا ...
می‌خواست از دست ظلم یكی از اصحابش او را كه در نزدیكی وی در رضوان پروردگارش خفته بود، برگرداند، تا كه سركش گردن فراز بی پروا را به جای خود نشاند و جبروتش را زایل سازد و شدّت عمل و سختگیریش را نابود كند و آرزو می‌كرد قبل از این كه چشمش به وی بیفتد، صاعقه‌ای نازل شده او را در یابد.

وقتی جمعیت برگشت و عمر می‌خواست همچون آهوان رمیده ، از برابر صیحه زهراء فرار كند ، علی از شدت تأثیر و حسرت با گلوی بغض گرفته و اندوهی گران ، چشمش را در میان آنان می‌گردانید و انگشتان خود را بر قبضه شمشیر فشار می‌داد و می‌خواست از شدت خشم در آن فرو رود.[۳]

و باز در همان كتاب می‌نویسد:
و هل علی السنة الناس عقال یمنعها أن تروی قصة حطب أمر به ابن خطاب فأحاط بدار فاطمة، و فیها علی و صحبه، لیکون عدة الاقناع أو عدة الایقاع ؟..
علی أنّ هذه الأحایث جمیعها و معها الخطط المدبرة أو المرتجلة کانت کمثل الزبد، أسرع إلی ذهاب و معها دفعة إبن الخطاب !..
أقبل الرجل، محنقاً مندلع الثورة، علی دار علی و قد ظاهره معاونوه و من جاء بهم فاقتحموها أو شکوا علی الإقتحام.
فاذا وجه کوجه رسول الله یبدو بالباب ـ حائلا من حزن، علی قسماته خطوط آلام و فی عینیه لمعات دمع، و فوق جبینه عبسة غضب فائر و حنق ثائر ...
و توقف عمر من خشیته و راحت دفعته شعاعا. توقف خلفه ـ امام الباب ـ صحبه الذین جاء بهم، إذا رأوا حیالهم صورة الرسول تطالعهم من خلال وجه حبیبته الزهراء . و غضوا الأبصار، من خزی أو من استحیاء؛ ثم ولت عنهم عزمات القلوب و هم یشهدون فاطمة تتحرک کالخیال ، وئیدا وئیدا ، بخطولت المحزونة الثکلی، فتقترب من ناحیة قبر أبیها ... وشخصت منهم الأنظار و أرهفت الأسماع الیها ، و هی ترفع صوتها الرقیق الحزین النبرات تهتف بمحمد الثلوی بقربها تنادیه باکیة مریر البکاء:
« یا أبت رسول الله ... یا أبت رسول الله ... »
فکأنما زلزلت الأرض تحت هذا الجمع الباغی، من رهبة النداء.
و راحت الزهراء و هی تستقبل المثوی الطاهر تستنجد بهذا الغائب الحاضر:
« یا أبت یا رسول الله ... ماذا لقینا بعدک من إبن الخطاب، و إبن أبی قحافة!؟.
فما ترکت کلماتها إلا قلوبا صدعها الحزن ، و عیونا جرت دمعا، و رجالا ودوا لو استطاعوا أن یشقوا مواطئ أقدامهم، لیذهبوا فی طوایا الثری مغیبین:

مگر دهان مردم بسته و بر زبانها بند است كه قصه هیزمی را که زاده خطاب دستور داده بود که در درب خانه فاطمه جمع کنند بازگو نكنند ؟!
آری زاده خطاب دور خانه را که علی و اصحابش در آن بودند محاصره کرد تا بدین وسیله آنان را قانع سازد یا بی محابا بتازند!

همه این داستان ها با نقشه‌ای از پیش طرح شده یا ناگهانی پیش آمد . مانند کفی روی موج ظاهر شد و اندکی نپائید که همراه جوش و خروش عمر از میان رفت ! ... این مرد خشمگین و خروشان به سوی خانه علی روی آورد و همه همدستانش دنبال او به راه افتادند و به خانه هجوم آوردند یا نزدیک بود هجوم آورند، ناگهان چهره ای چون چهره رسول خدا میان در آشکار شد ـ چهره ایکه پرده اندوه آنرا گرفته آثار رنج و مصیبت بر آن آشکار است، در چشمهایش قطرات اشک می درخشد و بر پیشانش گرفتگی غضب هویدا بود ... عمر به جای خود خشک شد و آن جوش و خروشش چون موج از میان رفت، همراهانش که دنبالش به راه افتاده بودند پشت سرش در مقابل در بُهت زده ایستادند، زیرا روی رسول خدا را از خلال روی حبیبه اش زهرا (سلام الله علیها) دیدند، سرها از شرمندگی و حیا به زیر آمد و چشمها پوشیده شد، دیگر تاب از دلها رفت همین که دیدند فاطمه مانند سایه ای حرکت کرد و با قدمهای حزن زده لرزان اندک اندک به سوی قبر پدر نزدیک شد ... چشمها و گوشها متوجه او گردید، ناله اش بلند شد باران اشک می ریخت و با سوز جگر پی در پی پدرش را صدا می زد

« بابا ای رسول خدا ... ای بابا رسول خدا ! ... »

گویا از تکان این صدا زمین زیر پای آن گروه ستم پیشه به لرزه درآمد ... باز زهرا نزدیک تر رفت و به آن تربت پاک روی آورد و همی به آن غایب حاضر استغاثه می کرد:
«بابا ای رسول خدا... پس از تو از دست زاده خطاب وزاده ابی قحافة چه برسر ما آمد!» دیگر دلی نماند که نلرزد و چشمی نماند که اشک نریزد، آن مردم آرزو می کردند که زمین شکافته شود و در میان خود پنهانشان سازد.[۴]

[۱]. دیوان محمد حافظ ابراهیم، ج۱،‌ ص۸۲.
[۲]. اعلام النساء: ج ۴، ص ۱۱۴.
[۳]. الإمام علی بن أبی طالب، عبد الفتاح عبد المقصود، ج۴، ص۲۷۴-۲۷۷ و ج۱، ص۱۹۲-۱۹۳.
[۴]. المجموعة الکاملة الامام على بن ابیطالب، عبدالفتاح عبدالمقصود، ترجمه سید محمود طالقانى، ج۱، ص۱۹۰ تا ۱۹۲.

نظرات