میثم تمّار که بود؟
میثَم تمّار اَسَدی کوفی، از یاران امام علی(علیه السلام)، امام حسن مجتبی(علیه السلام) و امام حسین(علیه السلام) بود که پیش از واقعه کربلا در کوفه به شهادت رسید. از جزئیات زندگی میثم، اطلاعات روشنی در دست نیست.
میثم در بازار کوفه خرما میفروخت و از این رو، به او لقب تمّار دادند.(۱)
ميثم تمّار در اثر همنشيني با امام علي (علیه السلام) و نيز به خاطر اينکه به اخلاق فاضله و تعامل نيکو با مردم شناخته شده بود، جايگاه والايي، به خصوص در آغاز خلافت امام علي (علیه السلام) در جامعه کوفه يافت.
امام علي (علیه السلام) علمِ مصيبتها و مرگها را به او آموخته بود، به گونهاي که با داشتن اين علم، قبل از رخداد مصيبتها و مرگ افراد، از آنها آگاه ميشد و اين علم که او در سينه داشت پيش از هر چيز بر عظمت او و ارتباط شديدش با پروردگار دلالت دارد.
ابن شهر آشوب در «المناقب» دربارة يکي از کرامات او مينويسد:
«امير مؤمنان علي علیه السلام ميثم تمّار را براي انجام کاري فرستاد. او بر در دکان خويش ايستاده بود که مردي براي خريدن خرما نزدش آمد. ميثم از او خواست درهمش را بگذارد و خرمايش را بردارد. او چنين کرد و رفت، ميثم متوجّه شد که آن درهم مخدوش است. راوي گويد: در اين هنگام ميثم گفت: آن خرما تلخ خواهد شد! در همين حال بود که مشتري بازگشت و گفت: اين خرما تلخ است!»(۲)
میثم تمار در مقابل بیدادگری ظالمان زمانه خود، پرچم بیدارگری برداشت و با زبان گویای خود، ظلم و فتنه و فساد را افشا کرده و مناقب اهل بیت و حقانیت ولایت امیرالمومنین (علیه السلام) را بیان می کرد و در این راه جانش را نثار کرد.
میثم تمار تألیفاتی داشته است. یکی از آنها تفسیری است که از علی(ع) آموخته بود.همچنین کتابی هم در حدیث داشته است که فرزندانش از آن، روایاتی نقل کردهاند. پارهای از روایات آن در منابع موجود است.(۳)
نحوه شهادت میثم تمار
پس از آن که ولایت کوفه به عبیدالله بن زیاد سپرده شد و او آهنگ کوفه نمود، هنگامی که میخواست وارد کوفه شود، پرچمش به درخت نخلی آویخت و پاره شد. او این اتّفاق را به فال بد گرفت و فرمان داد تا آن نخل را قطع کنند. مرد نجّاری آن نخل را خرید و آن را چهار پاره کرد. میثم میگوید: «به پسرم صالح گفتم: میخی آهنین بردار و نام من و پدرم را روی آن حک کن و آن را بر یکی از پارههای آن درخت بکوب. چند روز که از آن گذشت، گروهی از بازاریان کوفه نزد من آمدند و گفتند: ای میثم، برخیز و با ما بیا تا به نزد امیر عبیدالله بن زیاد برویم و نزد او از مسؤول بازار شکایت کنیم و از او بخواهیم تا او را عزل و شرّش را از سر ما کم کند و کسی غیر از او را بر ما بگمارد. میثم میگوید: هنگامی که نزد امیر آمدیم من سخنگوی آن گروه شدم. امیر کاملاً به سخن من گوش داد و از تواناییم در سخن دانی در شگفت شد. در این هنگام بود که عَمر و بن حُرَیث به عبیدالله بن زیاد گفت: امیر به سلامت باد! آیا این گوینده را میشناسی؟ عبیدالله گفت: مگر او کیست؟! عمرو بن حریث گفت: این میثم تمّار است؛ همان دروغ گوی دوستدار دروغگو...میثم میگوید: در این هنگام، امیر که نشسته بود کمر راست کرد و (روی به من نمود و) گفت: او چه میگوید؟! گفتم: دروغ می گوید. امیر به سلامت باد! بلکه من راستگوی دوستدارِ راستگو، علی بن ابی طالب، امیرِ بر حقّ مؤمنان هستم. عبیدالله بن زیاد (برآشفت و) به من گفت: یا از علی بیزاری میجویی و از بدیهایش میگویی و به عثمان ابراز دوستی میکنی و در فضایلش سخن میرانی و یا این دستها و پاهایت را قطع و تو را مصلوب میکنم. در این لحظه میثم به گریه میافتد.
عبیدالله بن زیاد به او میگوید: از سخنی به گریه افتادهای که هنوز عملی نشده؟! میثم پاسخ میدهد: والله که نه از این سخن میگریم و نه از عملی شدن آن؛ بلکه از این میگریم که (سالها پیش) وقتی که سید و مولایم این (تصمیم تو) را به من خبر داد، در دلم شک افتاد. عبیدالله بن زیاد میگوید: مگر او به تو چه گفته بود؟ میثم پاسخ میدهد: روزی به در خانة او (یعنی امام علی) آمدم. اهل خانه به من گفتند: باور کن که او خوابیده است. من صدا زدم: بیدار شو. ای به خواب رفته! والله که محاسنت از خون سرت رنگین خواهد شد. حضرت از خواب بیدار شد و فرمود: راست میگویی و تو (نیز بدان که) والله، دستها و پاها و زبانت قطع شود و مصلوب شوی. من گفتم: چه کسی با من چنین میکند ای امیر المؤمنین؟! حضرت فرمود: آن گستاخِ زنا زاده، آن پسرِ کنیزِ زناکار، عبیدالله بن زیاد تو را دستگیر (و با تو چنین میکند).
پس از این سخنان میثم، عبیدالله بن زیاد با قلبی پُر کینه گفت: والله که دستها و پاهایت را قطع میکنم، ولی زبانت را رها میکنم تا تو و مولایت را تکذیب کرده باشم. آنگاه به فرمان او دستها و پاهای میثم را قطع میکنند و سپس بیرونش میبرند و مصلوبش میکنند. در همان حال، میثم تمّار شروع به گفتن فضائل علی علیه السلام برای مردم میکند. عمرو بن حریث به عبیدالله ابن زیاد خبر میدهد که اگر سخنان میثم ادامه پیدا کند، خوف شورش کوفیان میرود، لذا باید دستور بدهد تا زبانش را ببرند. عبیدالله نیز فرمان میدهد. مأمور نزد میثم میآید و میگوید:
ای میثم! او میگوید: چه میخواهی؟ مأمور میگوید: زبانت را بیرون بیاور که امیر به من فرمان داده تا آن را قطع کنم. میثم میگوید: مگر آن پسرِ کنیزِ زناکار گمان نکرده بود که من و مولایم را تکذیب میکند؟! بیا زبانم را بگیر و آن را قطع کن. آن مأمور زبان میثم را قطع میکند و میثم مدّتی در خون خود میغلتد تا آن که از دنیا میرود. صالح، فرزند او میگوید: چند روز بعد که از آنجا عبور میکردم، دیدم که پدرم بر همان پارة نخلی که آن میخ را بر آن کوفته بودم مصلوب شده است.(۴)
پی نوشتها:
۱. محمد ابن شهرآشوب، مناقب آلابی طالب، چاپ محمدحسین دانش آشتیانی و هاشم رسولی محلاتی، قم، ۱۳۷۹ش، ج۲، ص.۳۲۹
۲. ابن شهر آشوب، المناقب، ج۲، ص۱۵۴ .
۳. محمد بن عمر کشّی، اختیار معرفةالرجال المعروف به رجالالکشّی، چاپ حسن مصطفوی، مشهد، ۱۳۴۸ش.، ص۸۱.
۴. محمد بن محمد مفید، الارشاد، قم، ۱۴۱۳ق.، ج۱، ص۳۰۴و۳۲۴و۳۲۵؛ محمد فتال نیشابوری، روضةالواعظین، چاپ محمدمهدی خرسان، نجف، ۱۳۸۶ق.، ج۲، ص۲۸۸و۲۸۹.شریف رضی، خصائصالائمة علیهمالسلام، چاپ محمدهادی امینی، مشهد، ۱۴۰۶ق.، ص۵۵.
نظرات