زندگینامه، فضائل، مکارم و علم امام هادی علیهالسلام
امام على نقى عليهالسلام نيمه ماه ذوالحجه سال دويست دوازده هجرى قمرى، در صريا (نزديك مدينه) به دنيا آمد. پدرش، امام محمّد تقى عليهالسلام و نام مادرش، سُمانه بود. كنيهاش ابوالحسن، و لقب هايش، نقى، هادى، عالم، فقيه، امين، مؤتمن، طيّب،متوكّل، عسكرى، نجيب بود. امام هادى عليهالسلام ابوالحسن ثالث نيز خوانده مىشد.
بنابر بعض اقوال، روز سوم ماه رجب سال دويست و پنجاه و چهار هجرى قمرى، در شهر سامره به لقاى حق شتافت و در همان شهر مدفون شد. در آن زمان، حدود چهل و دو سال از عمر شريفش گذشته بود. حدود هشت سال با پدرش زندگى كرد و مدّت امامتش، حدود سى و سه سال بود.[۱]
نصوص بر امامت
براى اثبات امامت هر يك از ائمه، از براهين و ادلّه مختلفى مىتوان استفاده كرد كه يكى از آنها، نصوصى است كه از امام قبل براى امامت امام بعد از خودش صادر شده است. ما، در اين جا، فقط به ذكر بعض اين نصوص اكتفا مىكنيم:
اسماعيل بن مهران گفته است: در اوّلين مرتبه اى كه حضرت ابوجعفر عليه السلام به سوى بغداد جلب شد، خدمتش عرض كردم: «فدايت شوم! از اين سفر بر شما مىترسم؟ امام بعد از تو كيست؟». حضرت به من توجّه كرد و فرمود: «آن چه از آن مى ترسى، در امسال رخ نخواهد داد.». در آن زمان كه معتصم او را به بغداد فرا خواند، خدمتش رسيدم و عرض كردم: «شما را دارند به بغداد مى برند، امام بعد از تو كيست؟». حضرت آن چنان گريست كه محاسن شريفش تر شد و فرمود: «در اين زمان، بيم خطر مى رود. امر امامت، بعد از من، به فرزندم على خواهد رسيد.».[۲]
خيرانى از پدرش نقل كرده كه گفت: من، براى مأموريّتى كه داشتم همواره ملازم باب حضرت ابوجعفر عليه السلام بودم. احمد بن محمّد بن عيسى اشعرى، هر شب، به هنگام سحر مى آمد تا از وضع بيمارى حضرت ابوجعفر اطّلاع پيدا كند. برنامه چنين بود كه وقتى فرستاده حضرت ابوجعفر به سوى پدرم مى آمد، احمد بن عيسى بر مى خاست تا آن دو با هم خلوت كنند. خيرانى گفت: در يكى از شبها كه فرستاده حضرت ابوجعفر عليه السلام بر پدرم وارد شد، من و احمد بن محمّد خارج شديم و پدرم با فرستاده حضرت ابوجعفر خلوت كرد. احمد، همان جا دور مى زد و به كلام آنان گوش مى داد. فرستاده حضرت به پدرم گفت: مولايت سلام رسانيد و فرمود: «مرگ من نزديك شده است. امر امامت به فرزندم على خواهد رسيد. همان وظايفى را كه نسبت به من داشتيد، بعد از من، نسبت به فرزندم على خواهيد داشت.».
فرستاده امام بعد از اين پيام بيرون رفت. احمد بن عيسى برگشت و به پدرم گفت: «فرستاده امام چه پيامى داشت؟». گفت: «خير بود.». احمد گفت: «من، همه را شنيدم.». و آن چه را شنيده بود بيان كرد. پدرم گفت: «كار حرامى را مرتكب شدى! مگر نمىدانى كه خدا در قرآن گفته: «لا تجسّسوا»؟ اكنون كه پيام امام را شنيده اى، آن را خوب حفظ كنكه شايد روزى بدان نياز پيدا كنيم، ولى تا آن زمان به كسى اظهار نكن.». خيرانى گفت: بامداد همان شب، پدرم پيام حضرت ابوجعفر عليه السلام را در دَه نسخه نوشت و هر يك را نزد يكى از اصحاب امانت گذاشت. گفت: «اگر مرگ من فرا رسيد، نامه ها را باز، و بر طبق آن عمل كنيد.».
پدرم گفت: هنگامى كه حضرت ابوجعفر عليه السلام وفات كرد، من از منزل خودم خارج نشدم تا اين كه شنيدم بزرگان طايفه، نزد محمّد بن فرج گرد آمده اند تا در موضوع امامت بحث كنند. محمّد بن فرج اين مطلب را به من خبر داد و خواست كه زودتر نزدش بروم. من سوار شدم و به نزد محمّد بن فرج رفتم. ديدم گروهى از بزرگان نزد او نشسته اند و در موضوع باب (وسيله ارتباط با امام) بحث مى كنند. اكثر آنان، در مسئله امامت شك داشتند. من به كسانى كه نسخه پيام امام را نزد آنان گذشته بودم، گفتم:
«نامه ها را حاضر كنيد.». حاضر كردند. من به جمعيّت حاضر گفتم: «اين پيامى است كه حضرت ابوجعفر عليه السلام به من امر كرده به شما ابلاغ كنم.». بعض آنان گفتند: «اى كاش يك نفر ديگر بدين امر شهادت مى داد.». گفتم: «اتفاقاً خداى متعال وسيله اش را فراهم ساخته است. ابوجعفر اشعرى نيز همين پيام را شنيده و شهادت مى دهد. از وى سؤال كنيد.». حاضران از ابوجعفر احمد بن محمّد در اين رابطه سؤال كردند، ولى او از اداى شهادت خوددارى كرد. پس من او را به مباهله دعوت كردم. از مباهله ترسيد و گفت: «آرى؛ من نيز همين پيام را شنيدم، ولى اين مطلب كرامت و ارزشى است كه دوست داشتم كه براى مردى از عرب باشد، ولى با توجّه به دعوت به مباهله، كتمان شهادت را صلاح ندانستم.». بعد از اداى اين مراسم، همه حاضران، تسليم حضرت ابوالحسن شدند.
شيخ مفيد رحمهم الله بعد از نقل اين مطلب نوشته است: «اخبار در اين موضوع، بسيار فراوان است. اگر بخواهم همه را ذكر كنم، كتاب به طول مى انجامد. اجماع اصحاب بر امامت حضرت ابوالحسن عليه السلام و عدم وجود مدّعى ديگرى در آن زمان، ما را از ايراد اخبار و نصوص بى نياز مى سازد.».[۳]
صقر بن ابى دلف گفته است: از حضرت ابوجعفر محمّد بن على عليه السلام شنيدم كه فرمود: «امام بعد از من، پسرم على است. امر او، امر من و قول او، قول من و طاعت او، طاعت من است. امامت بعد از او، در پسرش حسن خواهد بود.».[۴]
محمّد بن عثمان كوفى گفته است: به حضرت ابوجعفر عليه السلام عرض كردم: «اگر نعوذ بالله، براى شما حادثهاى رخ داد، به چه كس رجوع كنيم؟». فرمود: «به پسرم ابوالحسن.». پس فرمود: «به زودى، فترتى حادث خواهد شد.». عرض كردم: «در آن زمان به كجا برويم؟». فرمود: «به مدينه.». گفتم: «كدام مدينه؟» فرمود: «مدينة الرسول.».[۵]
اُمية بن على قيسى گفته است: خدمت ابوجعفر ثانى عليهالسلام عرض كردم: «جانشين شما كيست؟» فرمود: «پسرم على». آن گاه فرمود: «به زودى زمان حيرت خواهد رسيد.».[۶]
محمّد بن اسماعيل بن بزيع گفته است: حضرت ابوجعفر عليه السلام فرمود: «امر امامت، به فرزندم ابوالحسن خواهد رسيد، در حالى كه هفت ساله است.». سپس فرمود: «آرى، هفت ساله و كمتر از هفت سال، چنان كه در عيسى چنين بود.».[۷]
هارون بن فضل گفته است: ابوالحسن عليه السلام را در روزى كه پدرش حضرت ابوجعفر عليه السلام وفات كرده بود، ملاقات كردم. فرمود: «إنّا للّه و إنّا اليه راجعون. پدرم ابوجعفر عليه السلام وفات كرده است.». گفته شد: «از كجا مى دانى كه پدرت وفات كرده است؟». فرمود: «حالت خضوعى نسبت به خداى متعال برايم به وجود آمده كه سابقه نداشت.».[۸]
گروهى از اهل اصفهان، از جمله ابوالعباس احمد بن نضر و ابوجعفر محمّد بن علويه گفتند: در اصفهان، مردى بود به نام عبدالرحمان كه شيعه بود. به او گفته شد: «به چه علّت امامت على نقى را از بين همه مردم، پذيرفتى؟». گفت: چيزى را از آن حضرت مشاهده كردم كه موجب ايمانم شد. من، مرد فقيرى بودم كه در سخن گفتن جرئت داشتم. اهل اصفهان، در سالى مرا به اتّفاق گروهى ديگر به قصد دادخواهى به سوى متوكّل فرستادند. روزى در خانه متوكّل بودم كه دستور داده بود على بن محمّد بن رضا را احضار كنند. از يكى از حاضران پرسيدم: «اين كيست كه به احضار او فرمان دادهاند؟». چنين تصوّر مىشد كه متوكّل قصد قتل او را دارد. گفت: «اين مرد، علوى است كه رافضه، به امامت او ايمان دارند.». من پيش خود گفتم: «همين جا مى مانم تا ببينم اين مرد كيست.». در همين حال على نقى كه بر اسبى سوار بود، وارد شد. مردم برايش راه باز كردند و به او نگاه مى كردند. هنگامى كه وى را ديدم، محبّتش در دلم افتاد و دعا كردم خدا شرّ متوكل را از او دور كند. وقتى به من رسيد نگاه كرد و فرمود: «دعايت مستجاب شد و عمرت طولانى گشت و صاحب اموال و اولاد فراوانى خواهى شد.».
از اين خبر غير منتظره بدنم لرزيد، ولى به همراهانم چيزى نگفتم. بعد از آن، به اصفهان رفتم. اموال زيادى نصيبم شد. تنها، در خانه ام، هزار هزاردرهم مال دارم، به جز اموالى كه در خارج منزل دارم. خدا، دَه فرزند به من عطا كرد.اكنون عمرم به هفتاد و اندى سال مىرسد. من، به امامت مردى ايمان دارم كه از قلبمن، خبر داشت و دعايش دربارهام به اجابت رسيد.[۹]
فضائل و مكارم
شيخ مفيد نوشته است: «بعد از حضرت ابوجعفر عليه السلام فرزندش ابوالحسن على بن محمّد عليه السلام به امامت رسيد؛ زيرا، همه صفات امامت، در او جمع، و فضائلش از همه برتر بود. جز او شخص ديگرى براى تصدّى مقام امامت وجود نداشت. وى، از جانب پدر، به امامت منصوب شد.».[۱۰]
ابن شهر آشوب، در توصيف آن حضرت نوشته است: «چهره اش از همه مردم جاذبتر، و گفتارش صادقتر بود. در ملاحت و كمال، از همه برتر بود. هنگامى كه سكوت مى كرد، هيبت و وقارش بالا مىرفت. وقتى سخن مى گفت، نورانيتش افزون مى گشت. او، از خانواده رسالت و امامت و كانون وصايت و خلافت بود. شاخهاى بود از درخت عظيم نبّوت، كه زمان بهره ورى از آن، از زمان گرفتنش، چندان فاصله نداشت. ميوه اى از درخت رسالت بود كه زمان چيدنش با زمان انتخابش، نزديك بود.».[۱۱] ابوموسى گفته است: به امام هادى عليه السلام عرض كردم: «دعاى مخصوصى به من يادبدهيد كه در حل مشكلات آن را بخوانم.». فرمود: «من، اكثر اوقات اين دعا رامى خوانم. و از خدا خواسته ام كه دعا كننده را از درگاه خودش نااميد برنگرداند: ياعُدَّتي عِنْدَالْعُدَدِ، و يا رَجائي وَالْمُعَتَمَدُ و يا كَهفي وَالسَّنَدُ، ويا واحدُ يا أحد، يا قل هوالله أحد، و أسأَلُكَ ـ اللّهُمَّ! ـ بِحَقِّ مَنخَلَقْتَهُ منْ خَلقِكَ و لَمْ تَجْعَلْ في خَلقِكَ مِثْلَهُم أحَداً، أنْتُصَلِّيَ عليهم (و أنْ تَفْعَلَ بي كَيْتَ و كَيْتَ).».[۱۲]
سعيد حاجب گفته است: «به امر متوكّل، با جمعى از مأموران، شبانه به خانه ابوالحسن حمله كرديم واز ديوار وارد شديم. آن حضرت كلاهى بر سر و لباسى پشمى بر تن داشت و مشغول نماز بود، و از ورود ما ترسى نداشت.».[۱۳]
ابن حجر گفته است: «ابوالحسن عليه السلام در علم و سخاوت، وارث پدرش بود.».[۱۴]
ابن صباغ مالكى، از بعض اهل علم نقل كرده كه گفته است: «فضائل ابوالحسن على بن محمّد هادى عليه السلام خيمهاش را بر زمين كرامت بر افراشته، و طناب هايش را به ستاره هاى آسمان كشيده است؛ هر فضيلتى كه گفته شود، او، زينت بخش آن است؛ هر كرامتى كه ياد شود، او، فضيلت آن است؛ هر ستايشى كه به عمل آيد، تفصيل و اجمالش، نزد او است؛ هر بزرگداشتى كه انجام بگيرد، آثار آن، بر او آشكار است؛ شايستگى او، از جهت خصائص نيك و مجد و كرامتى است كه در گوهر ذات او نهاده شده است و وى را از عيوب و نواقص حفظ مى كند، چنان كه شتر چران، شتر بچه خود را از حوادث نگه مىدارد؛ نَفْس او پاك و مهذّب و اخلاقش نيكو و رفتارش پسنديده و صفا تش با فضيلت است.».[۱۵]
سليمان بن ابراهيم قندوزى حنفى، از كتاب فصل الخطاب محمّد خواجه پارساى نقل كرده كه نوشته است: «ابوالحسن على هادى، مردى بود عابد و فقيه و امام.».
به متوكّل گفته شد: «در منزل او، سلاح ذخيره شده و قصد خلافت دارد.». وى، به چند نفر مأموريّت داد شبانه به منزل او حمله كنند و داخل خانهاش شوند. او را در حالى يافتند كه پيراهنى از مو بر تن و لباسى از پشم بر سركشيده و رو به قبله روى زمين نشسته بود. فرشى جز شن و سنگريزه بر زير پاى نداشت. مشغول خواندن قرآن و زمزمه آيات وعد و وعيد بود. مأموران، آن حضرت را به همين حال به سوى متوكّل بردند. وقتى آن حضرت چنين ديد، به وى احترام گذاشت و پهلوى خود نشانيد. امام، با او سخن گفت. متوكّل، از سخنان او گريست و عرض كرد: «اى ابوالحسن! آيا قرضى بر عهده است؟». فرمود: «آرى؛ چهار هزار دينار بدهكارم.». متوكّل دستور داد چهار هزار دينار به او دادند و با احترام به سوى منزل روانه اش ساخت.[۱۶]
محمّد بن احمد از قول عموى پدرش نقل كرده كه گفت: روزى خدمت امام هادى رسيدم و عرض كردم: «متوكّل، حقوق مرا قطع كرده است؛ چون، فهميده كه من از ملازمان شما هستم. خوب است شما در اين رابطه به او توصيّه بفرماييد.». فرمود: «إن شاء الله، درست مى شود.». شبانگاه كه در منزل بودم، فرستاده متوكّل، دَرِ خانه ام را زد و گفت: «متوكّل تو را خواسته است.». وقتى نزد او رفتم، گفت: «اى ابوموسى! اشتغالات من سبب شده كه تو را فراموش كردم. چه مبلغ نزد من دارى؟». گفتم: «فلان چيز را كه هميشه مى دادى.». آن اشيا را برايش بيان كردم. دستور داد دو برابر آن را به من دادند. من، از فتح بن خاقان پرسيدم: «آيا على بن محمّد اين جا آمد، يا نامهاى براى متوكّل نوشت؟». گفت: «نه». خدمت امام عليهالسلام رسيدم. فرمود: «اى ابوموسى! اين وجه رضايت شما را تأمين كرد؟». عرض كردم: «به بركت وجود شما اى آقاى من. آنان گفتند: شما نزد متوكّل نرفته و چيزى نخواسته بوديد.». فرمود: «خداى متعال مى داند كه ما، در حل مشكلات، جز به او پناه نمىبريم. خدا، ما را چنين عادت داده كه هرگاه دعا كنيم، اجابت كند. مى ترسم اگر ما از روش خودمان عدول كنيم، خدا هم از اظهار لطف خود عدول كند.».[۱۷]
علم امام
چنان كه قبلاً گفته شد، علم و معارف و همه علوم مربوط به دين، از شرايط ضرورى امامت است. مهمترين فلسفه نياز به وجود امام و بزرگترين مسئوليّت او، حفظ و نشر و ترويج معارف و احكام دين است. در اينباره، بين امامان تفاوتى نيست. منابع علوم دين در اختيار همه آنان بوده و در انجام دادن اين وظيفه، كوشا بودهاند. اگر در مصادر حديث، از بعض آنان، آثار كمترى ديده مىشود، در اثر تفاوت اوضاع و شرايط زمان و مكان و موانعى بوده كه از سوى حاكمان ستمگر و دشمنان اهل بيت به وجود آمده است.
امام هادى عليه السلام نيز همانند پدران بزرگوارش، يك انسان كامل و جامع همه كمالات انسانى بود و منابع علوم دين را در اختيار داشت و در نشر احكام دين كوشا بود، ولى متأسّفانه، در اوضاع و شرايطى مىزيست و با محدوديّتهاى فراوانى رو به رو بود كه نمى توانست بر طبق دلخواه، انجام وظيفه كند.
اين امام بزرگوار، جمعاً، در حدود چهل و دو سال در اين جهان زندگى كرد. در سنَّ تقريباً هشت سالگى، به امامت رسيد. مدّت امامتش، حدود سى و سه سال بود. درآغاز امامت، قريب بيست و دو سال در مدينه زندگى كرد، و به شهادت تاريخ، حاكمان بغداد با مأموران خود، از او مراقبت مىكردند. طبعاً، شيعيان و علاقهمندان كسب دانش، با محدوديّت هايى مواجه بودند. متوكّل (خليفه عباسى) به مراقبت از راه دور اكتفا نكرد و با سعايت مأموران مدينه، به صورت ظاهراً محترمانه، آن جناب را از مدينه به بغداد دعوت كرد، و در سامرا، در محله عسكر كه محل سكونت ارتشيان بود، اسكان داد. از آن زمان (سال ۲۴۳هجرى) رسماً، تحت مراقبت شديد مأموران سرّى و ارتشى قرار گرفت وارتباطش با شيعيان قطع شد و يا به حدّاقل رسيد. در آن اوضاع و شرايط، چه كسى جرئت داشت وجوهى را خدمتش تقديم كند يا از علم و دانش اوبهره بگيرد؟ به همين جهت، احاديثى كه از آن جناب نقل شده، زياد نيست. در عين حال، احاديث فراوانى در اصول دين و عقائد، اخلاق، مواعظ، ابواب مختلف فقه، از آن حضرت روايت شده و در كتب حديث به ثبت رسيده است. با مطالعه آنها مى توان به مقامات علمى آن جناب پىبرد.
حضرت، شاگردان زيادى را پرورش داده كه اسامى آنان در كتب حديث و تاريخ و رجال، ثبت شده است. نويسنده كتاب مناقب، اصحاب آن حضرت را بدين گونه نام برده است: داوود بن زيد ابوسليم زنكان؛ حسين بن محمّد مدائنى؛ احمد بن اسماعيل بن يقطين؛ بشربن بشار نيشابورى شاذانى؛ سليمان بن جعفر مروزى؛ فتح بن يزيد جرجانى؛ محمّد بن سعيد بن كلثوم (كه متكلّم بوده است)؛ معاوية بن حكيم كوفى؛ على بن محمّد بن محمّد بغدادى؛ ابوالحسن بن رجا عبرتايى.[۱۸]
کتاب: امامت و امامان/ آیت الله ابراهیم امینی
[۱]ـ كافى، ج ۱، ص ۴۹۷؛ الإرشاد، ج۲، ص ۲۹۷؛ بحارالأنوار، ج۵۰، ص ۱۱۳ـ۱۱۷؛ الفصول المهمة، ص۲۵۹؛ مطالب السؤول، ج۲، ص۱۴۴.
[۲]. الإرشاد، ج ۲، ص ۲۹۸
[۳]. كافى، ج ۱، ص ۳۲۴ ؛ الإرشاد، ج ۲، ص ۳۰۰
[۴]. بحارالأنوار، ج ۵۰، ص ۱۱۸
[۵]. إثبات الوصية، ص ۱۹۳
[۶]. إثبات الهداة، ج ۶، ص ۲۰۹
[۷]. إثبات الهداة، ج ۶، ص ۲۱۱
[۸]. بحارالأنوار، ج۵۰، ص ۱۳۸
[۹]. بحارالأنوار، ج ۵۰، ص ۱۴۱
[۱۰]. الإرشاد، ج ۲، ص ۲۹۷
[۱۱]. مناقب آل ابى طالب، ج ۴، ص ۴۳۲
[۱۲]. بحارالأنوار، ج۵۰، ص ۱۲۷ ـ به جاى «كيتَ و كيتَ»، بايد حاجت خود را گفت.
[۱۳]. الفصول المهمة، ص ۲۶۴
[۱۴]. الصواعق المحرقة، ج۱، ص ۲۰۷
[۱۵]. الفصول المهمة، ص ۲۶۴
[۱۶]. ينابيع المودة، ص ۴۶۳
[۱۷]. مناقب آل ابى طالب، ج۴، ص ۴۴۲
[۱۸]. مناقب آل ابى طالب، ج ۴، ص ۴۳۴.
نظرات