با همسرم که بیش از حد به خانواده وابسته است چه کنم؟
سلام ۲۷ سال دارم و ۴ سال است که ازدواج کرده ام. آنقدر با زندگی و شوهرم درگیرم که گاهی فکر فرار یا خودکشی به ذهنم خطور می کند. مخصوصا اینکه از خانواده ام دور هستم و خانواده شوهرم آزارم میدهند، ازآنها متنفر هستم، مخصوصا مادرشوهرم. نمی دونم چیکار کنم.همسرم مرد خوبیه اما بیش از حد به خانواده اش اهمیت میدهد، اونقدر که حاضر نیست با وجود بیکاری در شهر خود از اونجا بره همش بخاطر مادرش.اصلا نمی تونم باهاشون کنار بیام دیدنشون واسم زجرآورترین کار دنیاست. گاهی میگویم جدا بشوم اما جایی ندارم بروم چون همه با ازدواجم مخالف بودند الان جرأت برگشت ندارم.
"مسأله شما چون به افراد دیگری هم مربوط می شود باید در فضای مناسب و از روش های مختلفی که شما بهتر از هرکسی بلد هستید همسرتان را برای رفتن به مشاوره خانواده تشویق کنید به هر حال ما از نحوه انتخاب و شروع این زندگی با خبر نیستیم و دلیل مخالفت والدین شما را هم نمی دانیم و حتی سبک آشنایی شما و انتخاب همدیگر را هم نمی دانیم .اما آنچه که روشن است این است که این درگیری به سال های اول زندگی شما و حتی ممکن است به دوران عقد برگردد و اینکه آن زمان چرا اقدام به حل مسایل خود نکرده اید جای سوال دارد. وابستگی به مادر یکی از مسایلی است که از دوران کودکی با شکل گیری وابستگی نا ایمن در شخصیت انسان شروع می شود، این وابستگی به دلایلی همچون:۱-مراقبت های افراطی و لوس بارآوردن.۲-عدم اعتماد به شخصیت کودک.۳-پرورش ندادن استقلال و تقویت نکردن هویت فردی و شخصیتی است.این افراد ممکن است حتی به دلیل محبت نکردن و یا وجود رفتار های غیر قابل پیش بینی از طرف مادر دچار وابستگی شوند و به مرور زمان و با افزایش سن این وابستگی ممکن است فرد را دچار تضاد کند و از طرفی بخواهد مانند همه مستقل باشد، ولی هر وقت رفتارهایی مستقلانه انجام می دهد و یا قصد تعادل بین زندگی زناشویی و دلبستگی به همسر و فرزند شود و در کنار زندگی خودش احترام و ارزش برای خانواده اش (پدر و مادر) قایل شود نمی تواند و سریعا دچار احساس گناه و عذاب وجدان می شود و حتی از باورهای مذهبی هم ممکن است به نفع این وابستگی کمک بگیرد؛خب از این مسایل که بگذریم مسأله احساسات شماست که زخمی شدید برداشته و درونتان را مملو از احساس نفرت، عصبانیت و پرخاشگری همراه با اضطراب و افسردگی کرده است در حالی که شما اگر نگاهی به سال اول زندگی بیاندازید می بینید علی رغم رضایت و حمایت والدین وارد این زندگی شده اید و از ابتدا با این مشکلات دست و پنجه نرم کرده اید و حتی یک لحظه هم برای زندگیتان ترمزی نکشیده اید تا به قول معروف اوضاع بهتر شده و یا تکلیفتان روشن شود و این احساس ناخوشایندی تا نارضایتی از زندگی کمتر شود اما اگر چند لحظه فقط چند لحظه بنشنید و فکر کنید که من از زندگی که غیر عادی و بدون رضایت شروع کردم انتظار عادی زندگی کردن و آرامش دارم. دقیقا مانند کسی است که پایش را کچ گرفته و از خود انتظار راه رفتن صحیح را دارد خب مشخص است وقتی بین آنچه می خواهیم و آنچه که هست خیلی فاصله به وجود آمده باشد فرد دچار افسردگی، خشم و عصبانیت می شود. بنابراین تا زمانی که شما برای مشاوره خانوادگی به مشاوره حضوری اقدام کنید که حتما باید اقدام کنید پیشنهاد های زیر را انجام دهید:۱- سعی کنید ظرفیت خودتان را بالا ببرید و سعی نکنیدخودتان را با افرادی که در فرایند انتخاب همسر به استاندارهای عاقلانه نزدیک تر بوده اند و از حمایت والدین بهره مند بودند مقایسه کنید.۲- سعی کنید دل خوشی های زندگی تان و نقاط مثبت و امیدوار کننده و به قول معروف ضربه گیر های زندگی خودتان را تقویت کنید و این ضربه گیر ها را فعال کنید با خود بگویید چه چیزهایی باعث شد من ۴ سال زندگی کنم ؟ آنها را دقیق شناسایی کرده و آن ها را فعال کنید.۳- سعی کنید با ورزش و تحرکات بدنی و افزایش فعالیت های جمعی و پرهیز از تنهایی که خود مولد افکار منفی است ظرفیت تحمل فشارها را افزایش داده و تخلیه روانی شوید.۴- سعی کنید چیزهایی که همسرتان را به شما متوجه می کند را شناسایی کنید و از آنها استفاده کنید مثلا اگر برخی از رفتارهای مادرشان را دوست دارد شما سعی کنید خودتان را به صفات شخصیت مادرشان نزدیک کنید.۵- یکی از موضوعاتی که باعث کاهش این احساس درماندگی و نا امیدی در شما می شود و به شما فرصت حل منطقی مسأله می دهد برداشتن تمرکز افراطی و بولد کردن این موضوع است . سعی کنید از تمرکز افراطی بر روی مشکل تان پرهیز کنید. و به ابعاد امیدوار کننده تر زندگی هم سری بزنید و توجه به آنها داشته باشید.۶- سری به دادگاه ها ی خانواده و مراکز مشاوره خانوادگی و یا شورای حل اختلاف بزنیدو با خانم ها گفت و گویی داشته باشید و از آنها علت طلاق را جویا شوید و بعد به زندگی خود نگاه کنید و قضاوت کنید.۷- طلاق و خودکشی نشان دهنده تسلیم شماست و شما نباید منفعل رفتار کنید زیرا هر چه عقب نشینی کنید مشکلات و احساس تنفر شما پیشروی خواهد کرد از طرفی خودکشی برای مشکلاتی است که هنوز راه حلی برای آن نداریم در حالی که مشکل شما قابل حل است از طرفی طلاق اولا همیشه اولین راهکار نیست و شما باید تمام فرضیه های حل منطقی مشکلتان را مورد آزمایش قرار دهید در نهایت با توصیه روان شناس اقدام به طلاق کنید. "
"موفق باشید."
دیدگاهها
باسلام وتشکر؛من یازده سال
باسلام وتشکر؛من یازده سال باشخصی زندگی کردم که باهم نسبت فامیلی داشتیم وایشان وابستگی شدید به خانواده اش داشت وانگارنه انگارکه دیگردخترخانه نیست وازدواج کرده ودرقبال شوهروزندگی خودهم مسئولیت دارد.من هم بعنوان داماد یابایدهمراهش میرفتم یاسرزنش خودش وخانوادش راتحمل میکردم بارهااورانصیحت کردم وبخاطرسرنوشت فرزندم صبرکردم تااینکه بخاطریک جشن تولدوچشم وهم چشمی ومقایسه بادیگران راه جدایی درپیش گرفت وباوجودمخالفت من اصرارکردتامنهم ناگزیرازاوجداشدم وچون فرزندمان زیرهفت سال بودحضانت به اوداده شد؛حال سوال من اینست باتوجه به اینکه ایشان زیادمقیدنبودندوپابندآیابنده بایدبااصرارایشان رانگه میداشتم؟حالامیخواهم بافردی مذهبی مانندخودم ازدواج کنم چه کنم که درادامه زندگی موفق باشم؟باتشکرازتوجه شما
بسمه تعالی
بسمه تعالی
با سلام و عرض تحیت خدمت جنابعالی
طبیعی است که طلاق موضوع خوشایندی نیست و جدایی صورت گرفته جای تاسف دارد لکن نباید خود را به خاطر این وضعیت مقصر دانسته و یا سرزنش نمایید چرا که اگر قرار بود چنین ازدواجی به سرانجامی نیک ختم شود، می بایست آثار و نشانه های آن در ۱۱ سال گذشته خود را نشان می داد و حال اینکه شواهد خلاف آن را نشان می دهد. بنابراین علی الرغم تلخی و مبغوضیت طلاق، در مواردی چاره ای جز آن وجود ندارد و نمی توان فردی را با تحمیل به زندگی مشترک پایبند نمود.
در ارتباط با ازدواج بعدی نیز لازم است اجازه دهید تا مدتی از موضوع طلاق بگذرد آنگاه با توکل به خدای بزرگ و با لحاظ معیارهای لازم به انتخاب فرد مقابل اقدام نمائید. از جمله موضوعاتی که لازم است به آن توجه نمایید موضوع فرزندتان و نگهداری ایشان است که طبعا اگر قرار باشد در ادامه با شما زندگی کند لازم است تا همسر آینده شما نسبت به این موضوع پذیرش و موافقت داشته باشد. همچنین لازم است با لحاظ تجارب گذشته و نیز تحقیق و گفتگوی لازم، فردی را به همسری انتخاب نمائید که به اندازه کافی با معیارهای شما همخوانی داشته باشد. در انتخاب مذکور می بایست به موضوعاتی نظیر آستانه تحمل، خوش بینی، سازگاری، علاقمندیها و موضوعات مهم زندگی فرد مقابل برای شما شفاف شود.
برای بالا رفتن ضریب اطمینان از انتخاب نهایی، پیشنهاد می شود به اتفاق یکدیگر با یک روانشناس به صورت حضوری نیز مشورت نمائید
باسلام من ۳۰ سالمه و یکساله
باسلام من ۳۰ سالمه و یکساله که ازدواج کردم دوران عقد شوهرم در حال ساختن یک آپارتمان پنج طبقه بود و قرار شد ما در ط۴ آنجا زندگی کنیم ولی خانواده اش در محلی دیگر.ولی چهار روز قبل از مراسم عروسی آنهها اعلام کردند که میخواهند داخل آپارتمان زندگی کنن.الان بعد از یکسال با اینکه خیلی ادم صبوری هستم ولی دیگر به آخر خط رسیدم.شوهر مرد خوبی است ولی وابستگی شدید پدرش مرا آزار میدهد.تمام دعواهای منو شوهرم سر پدر و خواهر ایشان و یا مادرش ایجاد میشه تا به امروز مشکلی غیر از آنها باعث اختلاف مانبوده .الان حالتی شدم که حس تنفر دارم نسبت به پدرشوهرم.مادر و خواهرش هم چون خانه دار هستند مدام پشت پنجره هستند تا ما از سرکار برگردیم به خانه تا برای ما غذا بیارند.خیلی خسته شدم واقعا نمیدونم چجوری تحمل کنم شوهرم هم از رفتار آنها ناراحت است ولی نمیتواند چیزی بگوید .چندین بار خواستم به مادرشوهر بگویم که از رفتارشان رنج میکشم ولی به خاطر روابط خودم با شوهرم میترسم مرا راهنمایی کنید لطفا .
با سلام
با سلام
ممنون میشم جواب بدید
واقعا نمیدونم چیکارکنم
من۲۰سالمه پارسال عقد کردم
من خیلی یک روام و فک میکنم همه مث منن.
تازه متوجه شدم دلیل طفره رفتناش غرورشه
ولی مشکل من سر خونوادشه
من میدونم که هرکسی به خونواده خودش مهر داره ،ولی اینطوری!
خیلی رو خونوادش حساسه,من هرچی بگم بدش میاد.
کارا خونوادش برا من خیلی عجیبه و تعجب میکنم ولی شوهرم بدش میاد.
مثلا اصلا حریم شخصی ندارند و براشون مهم نیس.لباسا هم دیگه رو میپوشن,اتاق جدا,کمد جدا ندارن.
گوشی براشون شخصی نیس و وقتی مامان شوهرم گوشی شوهرم رو برده بود دنبال خودش درغیاب شوهر من,وقتی فهمیدم و تعجب کردم به شوهرم برخورد!!
رو راست نمیگه ازاین واکنش ناراحت شدم ازبس مغروره دست میزاره رو نقطه ضعف من:اولویت زندگیش بودن.که خیلی بهش گفتم و ازش خواستم
ولی اینجور وقتا بیشتر,میگه دعام میکنی یا بگم مامانم دعام کنه؟
من خاک پای بابا و مامانمم
وقتی خونشون میخوابم صبحش بیدارنشده میدوئه میره پیش باباش
ی بار خیلی واضح بم گف اول خدا بعد اماما بعد بابا و مامانم وخونوادم بعدشم تو
احساس پوچی و کم ارزشی میکنم
من خیلی خواستگار داشتم حس میکنم این بی ارزشی و قدرنشناسی حقم نیس
بهش محبتم میکنم
ولی فقط از کارا خونوادش تعجب میکنم و بش میگم
با سلام خدمت شما کاربر گرامی،
با سلام خدمت شما کاربر گرامی، به شهر سوال خوش آمدید.
شاید شما به صورت کاملا عینی و ملموس ضرورت این توصیه ما و سایر کارشناسان را مبنی بر این که همکفو بودن یا همسطح بودن در برخی محورهای مهم زندگی مانند سطح فرهنگی و اجتماعی را جدی بگیرید، درک کرده باشید.
ﮔﺎھﯽ ﭘﺳﺮ و دﺧﺗﺮ ﺑﺎ وﺟود اﺧﺗﻼف ﻓرھﻧﮔﯽ در ازدواج و ﺗﻔﺎوت ھﺎی زﯾﺎدی ﮐﻪ ﺑﺎ ھم دارﻧد چشم بر روی ﺗﻔﺎوﺗﮫﺎ ﻣﯽ ﺑﻧدﻧد و ازدواج ﻣﯽ ﮐﻧﻧد اﻣﺎ ﻋﺷق ﺑﻪ ﻓﺮھﻧگ، ﻋﻘﺎﯾد و دﯾدﮔﺎه ھﺎی ھﻣﺳﺮ ﺗﺎ اﺑد ﺑﺎﻗﯽ ﻏﯾﺮﻗﺎﺑل ﺗﻐﯾﯾﺮﻧد. ﺑﯾﺷﺗﺮ ﻣﺷﺎورﯾن ﻣﻌﺗﻘدﻧد ﺑﺎﯾد از ﺷﮫﺮ و دﯾﺎر ﺧود ھﻣﺳﺮ ﺑﺮﮔﺰﯾد ﺑدﯾن ﺗﺮﺗﯾب اﺧﺗﻼف ﻓرھﻧﮔﯽ ﮐﻣﺗﺮی پیش میاید. زنی اهل آذربایجان است اما ﺷوھﺮش ﺗﮫﺮاﻧﯽ اﺳت، زﻧﯽ ﺗﺮﮐﻣن اﻣﺎ ھﻣﺳﺮش در ﺧوزﺳﺗﺎن ﻣﺗوﻟد و ﺑﺰرگ ﺷده اﺳت، زﻧﯽ ﮐﺮد است اما شوهرش در اصفهان بدنیا آمده، یا یکی از یک کشور و دیگری از کشور دیگر (که در این مورد البته به دلایل خاصی ممکن است راحت تر کنار بیایند) ﺑﻧﺎﺑﺮاﯾن طﺑﯾﻌﯽ اﺳت ﭼﻧﯾن زوج ھﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺧﺎطﺮ رﺷد و ﻧﻣو در دو ﻣﺣﯾط ﻣﺧﺗﻠف و ﺑﺎ ﻓﺮھﻧگ ھﺎی ﻣﺗﻔﺎوت دارای خصوصیات متفاوتی باشند.
داشتن دو فرهنگ متفاوت و باطبع آموخته های متفاوت موجب عدم همخوانی سلیقه و عقیده می شود زیرا سرانجام دوره عشق و عاشقی سپری می شود و هر یک از زوجین ناخودآگاه و خودآگاه به فکر می افتند از سنت ها، عادت ها و عقیده های خود و والدین خود دفاع کنند.
البته این گونه اختلافات لزوما باعث شکست ازدواج نمی شود و حتی در برخی موارد خیلی آزارنده هم نیست. اما شرط آن است که شما باید در نهایت به این اطمینان برسید که تفاوت ها و اختلاف فرهنگی در ازدواج برایتان قابل تحمل هست یا نه؟ آیا دوست دارید خیلی از چیزها را مثل رسم و رسومات خانواده همسر را تجربه کنید؟ اگر به این اطمینان برسید مشکلی نیست و گرنه امکان خوشبختی و موفقیت در این ازدواج زیاد نیست. این چیزی است که در بسیاری از ازدواجهای بین المللی با فرهنگهای بسیار دور از هم باعث می شود زندگی بدون مشکل ادامه یابد و با شکست مواجه نشود.
اکنون برای شما خواهر گرامی نیز با توجه به این که نمیدانیم در حال حاضر که پاسخ را میخوانید در دوره عقد هستید یا خیر، توصیه می کنیم اگر با کمی سعی و تلاش میتوانید با این تفاوت و اوضاع کنار بیایید (چون به هر حال همه تعجب شما و این حالت در اولین برخورد هاست و طبعا پس از چند سال ابتدای زندگی و آشنایی و برخورد شما با مسائل مختلف، حساسیت شما و طبعا همسرتان کمتر خواهد شد) بهتر است بدون این که عکس العمل چندان ویژه ای که همسرتان را برآشفته سازد یا وی را به مقاومت و مقابله به مثل وادارد، نشان دهید با این پدیده برخورد کنید. راه دیگر این است که اگر بین خود شما و همسرتان مشکل جدی نیست، سعی کنید یا شرط کنید که خانه و زندگی شما به دور از خانواده همسر باشد، یا به هر نحو دیگر بدون این که قطع ارتباط با خانواده ایشان کنید، سعی کنید ارتباطات و رفت و آمدها را کمتر کنید. خیلی از زوجها چنین مشکلی دارند و آن را به نوعی مدیریت می کنند. مدیریت، نه مقابله و جنگ و دعوا! اما اگر واقعا گمان میکنید چندان در مقابل این مسئله قوی نیستید و به قول معروف قابل تحمل نیست، به عنوان آخرین راه، بهتر است تا پیش از عروسی و تشکیل زندگی رسمی، فکری جدی برای زندگی خود بکنید.
موفق باشید.
سلام خسته نباشید اگ میش کمک
سلام خسته نباشید اگ میش کمک کنید من سه ماه رفتم سر خونه زنیم تازه فهمیدم شوهرم بدونم خانوادش نمیتونه اب بخوره تا سر کوچه ام که میریم بلید ازش اجازه بگیره البته این فقط برای منه ولی اگ خودش تپها تا اون سر دنیام بره یا با دوستاش اصلا خانوادش کار به کارش ندارن ولی با من که هست باید همشونم ببره خواهراشو و مادرش اگ نبریم فرداش دعوا داریم گله و گله گزاری باید شبانه روز پیش اونا باشم هر دمو دیقه مادرش توقع داره پسرش کنارش باشه باور نداره که جدا شده خواهراشم فقط توقع از شوهر من دارن که ببرنشون اینورو اونور از دوتا برادر دیگ اصلا .جرات دارم برم باش یه بازار یا رستوران یا نباید بگیم یا اگ گفتیم مکافاتیه که چرا مارو نبردین خسته شدم اخه شوهرم کارش جوریه که شش روز در ماه بیشتر نیس کنارم بقیش تهران کار میکنه دلم میخواد این شش روز حداقل چهار روزش در اختیار من باشاما متاسفانه شش روزشو کامل در اختیار خانوادشه هرجا اونا رفتن ماام باید بریم نمیتونه نه بهشون بگه از اینور منم حرفی میزنم میگ اروم اروم اما بازم عین قبل کار خودشو میکنه توو زمان عقد اصلا متوجه این موضوع نبودمم خانواده ی شوهرم هر دمو دیقه مسافرتن دریغ از اینک یبارشو به من بگن اما من حرات ندارم برم جایی با شوهرم چون میفتن دنبالمون فقطم روو این پسرشون حساسن چون خود شوهرمو روو داده بهشون به شوهرمم که میگم یک کلام میگه مادرههههه میفهمی من ازش توقع دارم نزاره اونا جای ما تصمیم بگیرن و از خودش اراده داشته باشه میش کمکم کنید خیلی ناراحت این قضیم ممنون.
با سلام خدمت شماخواهر گرامی،
با سلام خدمت شماخواهر گرامی، به شهر سوال خوش آمدید.
این که تازه بعد از سه ماه چنین چیزی را فهمیدید از طرفی عجیب است، و از طرفی امیدوارکننده است چون هنوز ابتدای زندگی هستید و انشالله رفته رفته این وابستگی همسر شما به خانواده اش کمتر خواهد شد. البته اینکه توقع داشته باشید این وابستگی کاملا قطع شود و ایشان به مرد ایده آل شما (آنچه در ذهن شماست) تبدیل شود، کاملا بستگی به نوع شخصیت و خلقیات همسر شما، رفتار متقابل و نوع ارتباط ایشان با خانواده شان و البته رفتار خود شما دارد، و به طور کلی چنین توقعی کمی دور از واقعیت است.
برای حل این مشکل یا حداقل کاهش چشمگیر آن، لازم است هم شما و هم همسرتان هر دو برای رفع مشکل به مشاور مراجعه کنید، اما چون دسترسی به ایشان مقدور نیست، تنها نکاتی در مورد خود شما میگوییم.
اول این که عرض شد هنوز ابتدای راه هستید و به این زودی نباید قضاوت کنید و تصور کنید زندگی شما تا آخر همینطور خواهد بود که اکنون هست.
نکته دوم این که بخش زیادی از این مشکل، ناشی از شغل همسرتان است و شاید تغییر و کنترل این مسئله حتی از دستان خود ایشان هم خارج باشد، و بنابراین باید تا زمانی که وضعیت شغلی ایشان تغییر نکرده یا شما به محل کار همسرتان نقل مکان نکردید، این وضعیت را تاحد زیادی بپذیرید.
تغییر دادن تفکر و رفتار دیگران هم اگر نگوییم محال، امری دشوار و طولانی است، پس خیلی به امید این نباشید که خانواده همسرتان، به صورت ناگهانی تغییر کنند.
کاری که شما میتوانید در این شرایط انجام دهید، یکی تلاش در جهت مدیریت زمان های حضور همسرتان در محل زندگی است، بدین معنا که مثلا اگر یک هفته پیش شما هستند، خودتان یا در ذهن خودتان یا حتی با درمیان گذاشتن با همسرتان، برنامه ریزی کنید و در این برنامه ریزی، بخشی را با حضور خانواده همسرتان درنظر بگیرید. در ابتدا نیز سعی کنید سهم آنان زیاد باشد. مثلا یک روز برویم خانه مادر،یک روز باهم باشیم، یک روز برویم خانه خواهر،یک روز باهم باشیم، یک روز همه با هم برویم به فلان جا، و در نهایت یک روز با هم باشیم. به تدریج و بعد از چند ماه میتوانید این نظم را و این نسبت را تغییر دهید. و ترتیب و چینش این برنامه را میتوانید با همفکری همسرتان انجام دهید. این راهم بدانید این گونه برنامه ریزی ها صددرصدی نیستند و احتمال دارد نیمی از آن طبق برنامه ما بشود و نیمی از آن نشود. پش آمادگی همه شرایط را داشته باشید.
با این کار بخشی زیادی از این مشکل حل خواهد شد.
کار دیگری که در کنار این مسئله دنبال کنید ، مسئله محل زندگی و کار است. یعنی تا جایی که میتوانید به حل این مشکل کمک کنید که یا زمان حضور ایشان بیشتر باشد، یا محل کار تغییر کند یا محل زندگی...
امیدوار هستیم در سایه عنایات خدای مهربان، زندگی گرم و سرشار از محبت را تجربه کنید.
سلام من ۷ساله ازدواج کردم
سلام من ۷ساله ازدواج کردم اونموقع ۲۰سالم بود و پسر خامه شوهرم و تک پسره و منم دختر زرنگی در درس بودم و با این وجود و شرایط خانواده خودم ازدواج کردم با این که الان میدونم اونموقع بلوغ فکری برای ازدواج نداشتم و خانواده همسرم و همسرم بعد از کلی خواستگاری و قبول شرایط ادامه تحصیل و کار حتی در دانشگاه ازاد را پذیرفتن و شوهرم تحصیلش زیر سیکله و الانم طبقه بالای اونا زندگی میکنیم بعد از گذراندن دوره لیسانس با کلی حرف و حدیث من در دوره ارشد تهران قبول شدم و با مخالفت شدید همسر و خانوادش مواجهه شدم ولی با حمایت خانواده خودم رفتم و درسمو تموم کردم و در ۲مدت تحصیل شوهرم حتی یکبار به محل تحصیل یا خوابگاه من نیومد و خانواده همسر با من قطع رابطه کردن و چون ازدواج فامیلی بود اختلافات خیلی پررنگ خودشو نشون میداد و از طرفی شوهرم بیکاره و شغلی نداره و گهگداری با تاکسی پدرش کار میکنه و خرج تحصیل منو خواهرم و پدرم دادن با این وجود سر زندگیم موندم همش کنایه و تندی الانم برای کار پیدا کردن در شخرتی اطراف و ادامه تحصیل در مقطع دکتری با شوهرم به مشکل خوردم ولی اون پذیرفته و شرط ازدواج من این بود که همسرم و خانوادش مانع رسیدن من به پیشرفتم نباشن الان واقعا نمیدونم چیکار کنم شوهرمم همه چیزهای کوچک و بزرگ زندگیمونو و رفت و امدهامونو به مادرش میگه و با من بد برخورد میکنن و سرخورده شدم پشیمونم از ازدواجم تورو به خدا یه راهی پیش روم بزارید
با سلام خدمت شما خواهر گرامی،
با سلام خدمت شما خواهر گرامی، از این که به شهر سوال سرزدید متشکریم.
خواهرم، در زندگی مشترک و بعبارتی زندگی خانوادگی، باوجود همه علایق، قول و قرار ها، و نکاتی که قبلا وجود داشته، باید اولویت اول شما زندگی مشترک باشد! این بدان معناست که شما و همسرتان نباید از نظر عملی و از نظر فکری جداجدا زندگی کنید، کار کنید، فکر کنید،و ... شماباید مشترک باشید چون زندگی مشترک دارید.
حال سوال میکنیم آیاشما زندگی مشترک خود را دوست دارید یا خیر؟ قطعا پاسخ شما مثبت است. آیا همسر خود را دوست دارید(جدای از برخی مسائل و حرفها)؟ قطعا بلی. آیا زندگی در کنار ایشان را هم دوست دارید؟ قطعا بلی. پس به صورت منطقی شما (و البته همسرتان) باید در راستای این هدف کلی گام بردارید. سیاست کلی نظام خانواده شما می شود "تلاش برای تداوم این زندگی" . ممکن است دیگران، چه خانواده شما چه ایشان و چه دوستان و آشنایان چنین نگاهی نداشته باشند یا اگر دارند غلظت نگاهشان کمتر از شما باشد، طبیعی هم هست، چون این زندگی شماست نه انها. پس بیشتر از همه آدمهای دنیا شما باید دلتان به حال زندگی مشترکتان بسوزد. حال ، باتوجه به اینکه فردی با تحصیلات عالی هستید، خودتان به جزئیات زندگی، و تمام رفتارها و گفتارهای خودتان فکر کنید و ببینید کدامشان در راستای سیاست کلی شما هست و کدامش نیست. هرکدام هست حفظ و تقویت کنید و هرکدام نیست حذف یا تضعیفش کنید. مطمئن باشید به شکل شگفت انگیزی خواهی دید زندگی شما روز به روز بهتر و بهتر خواهد شد.
نمیخواهم بگویم درس نخوانید (هرچند شاید تا همین مقطع کافی باشد) اما آن را با سیاست کلی خانواده تان تنظیم کنید. شاید اکنون به جای تلاش برای رسیدن به مقطع دکتری (ان هم با وجود سیل آدم های بیکار متقاضی در دکتری )، اولویت شما و همسرتان، باتوجه به سیاست کلی حفظ خانواده و زندگی مشترک، پیدا کردن یک شغل مناسب برای ایشان باشد. هیچ اشکال ندارد شما هم برای ایشان به دنبال شغل باشید. به هر حال شما بهتر از هر کسی از روحیات و توانایی های ایشان باخبرید. شاید هم یک شغل مشترک ، یک کسب و کار مشترک و ... و ... گزینه های مختلف.
قطعا با اولویت دادن به کاری که واقعا اولویت دارد برای شما، هم خودتان احساس رضایت بیشتری خواهید داشت و هم همسرتان بیش از پیش نسبت به شما و زندگی با شما، دلگرم تر خواهد شد. پس خواهرم، به این فکر نباشید که هفت سال از بهترین سالهای عمر خود را و خاطرات خوب (و احیانا ناگوار) مشترک خود را به همین سادگی زیر پا لگدمال کنید. زندگی خود را در دستان خود بگیرید و از همین امشب شروع کنید.
موفق باشید.
سلام.من یه دختر۲۲ ساله هستم
سلام.من یه دختر۲۲ ساله هستم که از ۳سال پیش با یه پسری از نت آشنا شدم ک الان ۲۸ سالشونه.ایشون تحصیلات بالا دارن و شغل خوبی هم دارن منم درحال تحصیلم و شاغل هم خوام بود.البته طی این ۳ سال چندبار از هم جدا شدیم چون فاصله ی بین شهرهامون زیاده حدود۱۲ساعت فاصله زمانی هست بین دوتا شهر.پسر خوبیه از نظر معیارهایی ک م برا ازدواج دارم مثلا ایمان و اخلاق و تحصیلات و شغل و...فقط احساس میکنم نمیتونم از خانواده م دور بشم چون خیلی ب مامانم وابستخ م نمیدونم باید چیکار کنم الان ک قضیه خیلی جدی شده و ایشون میگن ک بدون من نیمتونن زندگی کنن درمورد منم همینه ینی علاقه م خیلی بیشتر شده...نه میتونم بگم آره و نه میتوتم بگم نه یه طرف عشقم و یه طرف خانواده م.لطفا راهنمایم کنین که میتونم تحمل کنم جدایی از خانواده م رو یا نه
با سلام خدمت شما خواهر گرامی،
با سلام خدمت شما خواهر گرامی، به شهر سوال خوش امدید.
از ما انتظار نداشته باشید که بگوییم شما خواهید توانست این جدایی را تحمل کنید یا خیر! چون ما هیچگونه اطلاعات دقیقی از شما نداریم. همچنین ما فعلا در مقامی نیستیم که بخواهیم تشخیص دهیم شما دو نفر مناسب یکدیگر هستید یا خیر. اما به چند نکته مهم که از مطالب خودتان استفاده می شود، توجه شما را جلب می کنیم. نکته اول این که شناخت شما از یکدیگر، حتی با گذشت سه سال نمیتواند ملاک درست و دقیقی از یکدیگر به دست شما بدهد. برای این کار حتما لازم است به طور پیوسته با یک مشاور ازدواج مشورت کرده و راهنمایی بگیرید. نکته دوم این که به طور حتم لازم است بحث ازدواج شما از طریق خانواده ها و به صورت رسمی مطرح شود و شما تحت نظر و اطلاع خانواده هایتان جهت شناخت بیشتر ارتباط داشته باشید. و نکته سوم این که به طور کلی در کنار خانواده بودن شما نباید مانع ازدواج و زندگی مشترک شما بشود و در عین حال، این مسئله نیز مانند بسیاری از مسائل دیگر بایستی بین دو خانواده و خود دختر و پسر صحبت شود و به یک توافقی برسید. این مسئله واقعا قابل مذاکره و توافق است و نباید مانع ازدواج شما گردد.
موفق باشید.
با سلام
با سلام
مشکل من اینه که شوهرم وقتی دو ساله بود پدرش رو از دست داد و بچه اخر هست.شش خواهر و دو برادر دارن.وابستگی شدیدی به مادرشون دارند.تا اون حد که من الان هشت ماه هست ازدواج کردم یکبار هم باهم صبحانه نخوردیم.وقتی بیدار میشیم کنار مادرش هستیم تا وقت خواب برسه که بریم خونه خودمون.و اینکه همه کارهای مادرشوهرمو من انجام میدم البته توان انجام کارهارو دارند هفتاد ساله هستن.من حتی نتونسم یکبار با شوهرم دوتایی با ماشین بیرون بریم .تابستون و بهار سرکارم که نزدیکه خونه مادرم هست خونه مادرم میمونم و فقط اخرهفته کنار شوهرم هستم.شوهرم این همه مدت منار مادرش هست و دوری من اصلا براش اهمیت نداره.لطفا راهنماییم کنید چیکار باید بکنم من حتی راضی هستم یک روز از هفته رو فقط باهم باشیم ولی شوهرم همه روزو دوس داره کنار مادرش باشه.
با سلام خدمت شما خواهر گرامی.
با سلام خدمت شما خواهر گرامی. به شهر سوال خوش آمدید.
شاید اگر میتوانستیم همسر بزرگوارتان را در کنار شما از نزدیک مورد ارزیابی قرار دهیم، نتیجه بهتری حاصل می شد. اما با وجود همین توضیحات مختصر نکاتی را به عرض شما می رسانیم. دو نکته مهم که خود شما هم اشاره فرمودید قطعا (در کنار سایر مؤلفه ها مانند نوع رفتار و تعاملات شما با ایشان و ...) در ایجاد چنین شرایطی برای همسرتان مؤثر بوده است:
یکی فرزند آخر بودن که باعث می شود چنین افرادی عموما (نه همه این افراد) خصوصیات ویژه ای را داشته باشند. مثلا آنها همانطور که بیشترین توجه خانواده را به خود مشغول می کنند و عروسک اعضای خانواده خود هستند، اغلب لوس و خودخواهند و بیشترین توجه را نیز طلب می کنند و تا حدی وابسته اند. این مسئله (فرزند آخر بودن) بقدری توجه برخی روانشناسان را به خود جلب کرده که نام "سندروم فرزند آخر" را بر آن گذاشته اند.
خصوصیت دیگر، یتیم بودن همسر شما در دوران کودکی است، که این نیز خصوصیات ویژه ای را موجب می شود. حضور کم پدر، بویژه طی نوزادی و اوایل کودکی ، غالبا منجر به افزایش شدت رابطه عاطفی بین مادر و کودک می شود. چنانچه پدر وجود نداشته باشد، اغلب احتمال ایجاد یک نوع الگوی مراقبت افراطی از سوی مادر افزایش می یابد. پسری که هنگام نوزادی یا سالهای اول کودکی به هر دلیلی از نعمت پدر محروم می شود، احتمال بیشتری دارد که از سوی مادرش مورد مراقبت و مواظبت افراطی قرار گیرد و محرومیت از پدر طی دوره هایی از رشد ممکن است کودک را مستعد وابسته شدن بیش از حد کند.
نمی خواهم خیلی طول و تفصیل در پاسخ شما بدهم. به هر حال شما تصمیم خود را گرفته اید و با چنین فردی ازدواج کردید. بهتر است ابتدا وضعیت ایشان را درک کنید و بدانید که چنین ویژگی که در طول یک عمر در ایشان شکل گرفته، یک شبه، یا یک ساله قابل رفع نیست، حتی با ازدواج! اما حل نشدنی هم نیست.
قطعا در وهله اول بایستی بدانید که اصلاح این وضع کمی زمان بر است. نکته مهم دیگر آن است که شما همانطور که تاکنون احترام بزرگترهای همسرتان را (همچون خانواده خودتان) نگاه داشته اید همچنان بایستی این احترام را داشته باشید. روال عادی زندگی را نیز ادامه دهید. اما به تدریج و گام به کام میتوانید این وضعیت را تغییر دهید. مثال: به یک مناسبت خاص و شخصی (مثلا تولد یکی از شما دو نفر یا سالگرد ازدواج یا عروسی ...) با هم (بدون هیچ فرد دیگری) برای صرف غذا به بیرون از خانه بروید. ممکن است دو سه ماه طول بکشد تا به چنین مناسبتی برسید، اما برای گام اول همین کافی است. بعد از آن در گام بعدی میتوانید این بهانه ها برای با هم بودن را بیشتر کنید. اگر بتوانید در همین راستا مثلا یک سفر کوتاه دونفری بروید ، این کار میتواند مؤثر تر باشد. این روند میتواند رفته رفته (مثلا پس از یکی دو سال) شما را به مطلوبتان نزدیک کند. ضمنا سعی کنید از هر فرصتی و هر لحظه ای (چه بیرون، چه در خانه، چه با دیگران و چه تنها و دونفری) نهایت استفاده را ببرید و لذت ببرید.
دقت کنید که در کنار این مسئله از محبت خود به خانواده و مخصوصا مادر همسرتان کم نکنید، خیلی بر سر این موضوع قرقر نکنید و اجازه دهید ذهنیت اطرافیان در مورد شما همان عروس خوب و مهربان و زحمتکش باقی بماند (چنان که واقعا هم همین گونه است).
این را بدانید که در کنار تنظیم و مدیریت زمان و زندگی که دست خود شماست، خدمت به والدین (خودتان و حتی والدین همسرتان) آثار و برکاتی دارد که در دودوتا چهارتای محاسبات جای نمی گیرد!
آرزوی ما سلامتی و آرامش شماست.
باسلام.من ۹ سال ازدواج کردم
باسلام.من ۹ سال ازدواج کردم ودر زندگی باشوهرم مشکلی ندارم مشکل من اینه که خانواده شوهرم مخصوصا خواهرشوهر که ازشون تنفر دارم همش میان خونه ما ومن واقعا از این وضع خسته شدم بعد رفتن باشدهر کلی دعوامون میشه تو راخدا بگید راه حل کجاست چکار کنم تا به ارامش برسم اصلا دوست ندارم بیان این جا درضمن همین حس و شوهرم نصبت به خانواده من داره وحتی این قدر زیاده که من چندین بار خواستار این شدم که بیان این جا ولی اون مخالفت کرده خواهش میکنم یه راهکار بگین ممنون
با سلام و احترام خدمت شما
با سلام و احترام خدمت شما کاربر محترم شهر سوال،
خواهر گرامی، توجه داشته باشید که با سه چهارخطر طرح مسئله که بسیار هم کلی است، نمیتوانید پاسخ جامع و کاملی دریافت کنید. قطعا مشکلات یا اختلافات خانوادگی به دلیل درگیری افراد مختلف، علل و اسباب مختلفی هم میتواند داشته باشد. اما به طور کلی این نکته را در نظر داشته باشید که اگر شما با همسر خود مشکلی ندارید ، و بالعکس ایشان هم با شما مشکلی ندارند، لزومی به ارتباط تنگاتنگ با سایر خانواده های فامیل نیست! شما ضمن احترام کامل و همیشگی به همه افراد فامیل همسرتان (و متقابلا همسرتان به فامیل شما) میتوانید رابطه ها را ، رفت و آمد ها را تا حد زیادی مدیریت کنید! شاید نتوانید جلوی آمدن میهمان را همیشه بگیرید، هم به لحاظ اخلاقی که صحیح نیست و هم به دلیل اینکه در کنترل شما نیست، اما میتوانید در درجه اول رفتن خود به خانه اقوام را کمتر کنید. توجه داشته باشید که هیچگاه توصیه به قطع ارتباط نمیکنیم به ویژه به اقوام و بستگان درجه اول! در مرحله دوم حتی آمدن میهمانان دیگر را نیز تا حدی میتوانید کنترل کنید. برای اوقات تعطیل و آخر هفته خود برنامه ریزی کنید. برنامه ریزی نه به معنای این که حتما به مسافرت شمال بروید، برنامه ریزی یعنی هرچیز! مسافرت، گشت و گزار، رفتن بیرون برای صرف غذا، تفریح، پارک، زیارت، انجام برخی کارهای مشترک منزل! همین کار یعنی برنامه ریزی تا حدی میتواند مانع آمدن هرباره دیگران به منزل شما بشود. اگر هم به طور مثال شما برنامه ریزی کردید و کسی تصمیم به آمدن به منزل شما را داشت، میتوانید بگویید این هفته نمیتوانید و بجایش هفته بعد میتوانید درخدمت شان باشید. این که برای اوقات خود، برنامه داشته باشید، یا به اصطلاح نقشه بکشید، علاوه بر کنترل رفت و آمد سایرین به منزل شما، خود شما و خانواده تان را هم به هم نزدیک تر می کند.
نکته دیگر این که همانطور که عرض شد قطع ارتباط نکنید، ضمن این که سعی کنید اگر مهمانی ای را بهم میزنید حتما یک جایگزین تعیین کنید. مثلا اگر خواهر شما یا خواهر همسرتان میخواهد به منزل شما بیاید و شما به بهانه کاری یا برنامه ای یا مسافرت آن را لغو میکنید، حتما به جایش یک روز دیگر آنها را دعوت کنید.توجه داشته باشید شما حتی اگر نتوانید از میزان و تعداد میهمانی های فامیلی هم کم کنید، همین که کنترل و تصمیم این کار بر عهده خودتان باشد(یعنی شما تصمیم بگیرید که در فلان روز میهمان به خانه شما بیاید یا شما بروید، نه اینکه میهمانها تصمیم بگیرند و شما در حالت انفعالی باشید)، باعث می شود احساس بهتری از میهمانی داشته باشید.
نکته دیگر این که اگر شما و همسرتان هردو در مورد خانواده های یکدیگر نظرات مشترکی دارید، بهتر میتوانید مطالب گفته شده در بالا را پیاده کنید! به هر حال یک توافق در این احساس شما وجود دارد که میتوانید بر طبق آن، تصمیم گیری نمایید.
موفق باشید.
سلام وقت بخیر همسرم نسبت به
سلام وقت بخیر همسرم نسبت به خانواده اش بسیار وابسته است مثلاً هر جا برویم برایشان توضیح میدهد حتی رفت و آمد من هم زیر نظر خانواده ایشان است خانواده ی شوهرم خانواده ی خوبی هستند ولی این رفتار شوهرم منو آزار میده احساس میکنم حریم خصوصی نداریم از این بابت که مدام تحت نظرم عذاب میکشم اوایل ازدواج حتی اجازه نداشتم به خانواده ام سر بزنم و پدر شوهرم گاهی ایراد میگرفت و همسر تابع پدرش بود با گذشت زمان این موضوع را حل کردم اما هنوز اجازه ندارم تنهایی بیرون از خانه بروم حتی برای یک پیاده روی ساده،الان یک سال ونیم از ازدواج ما میگذرد در مورد تمام مشکلاتم همسرم را مقصر میدانم که به حرف خانواده اش گوش میکند مثلاً بخاطر آنها به من اجازه نمی دهد تنهایی بیرون بروم حتی تا آنها نگویند من را بیرون نمیبرد اگر هم قصد بیرون رفتن داشته باشد دوست دارد با خانواده اش برویم و تا وقتی در کنار آنها هستیم نسبت به من سرد و بی تفاوت است حتی اگر درخواست خیلی کوچک هم از او داشته باشم رد میکند مثل خریدن تنقلات ولی اگر دو نفره بیرون برویم با احترام با من رفتار میکند الان خانواده اش اسرار دارند بچه دار شویم ولی من هنوز تردید دارم بابت وابسته گی شوهرم نمی دانم چکار کنم سعی کردم با محبت کردن به خانواده اش به او نزدیک شوم این کار زیاد تاثیری نداشت گاهی گیج میشوم گاهی بفکر طلاق می افتم و حتی خود کشی می دانم اگر طلاق بگیرم کسی حمایتم نمیکند احساس خفقان دارم همسر من آخرین فرزند خانواده است من همسر و خانواده ی همسرم را دوست دارم ولی بخاطر این رفتار ها زندگی برایم غیر قابل تحمل شده هر وقت میبینم جاری هایم بسیار مستقل و راحت هستند و خانواده ی شوهرم کاری به کار آنها ندارند برایم سوال پیش می آید چرا با من اینگونه رفتار میکنند همسرم به من قول داده بود سه سال اول زندگی طبقه دوم خانه ی پدرش زندگی کنیم تا کمی پس انداز کنیم و خانه دار شویم اما الان میگوید
دیگر امکان ندارد لطفاً کمکم کنید من باید چکار کنم چطور رفتار کنم تا همسرم رشد کنه و مستقل شه من ۲۸سالمه و همسرم سی و یک ساله
خواهر گرامي، سلام؛ درک مي
خواهر گرامي، سلام؛ درک مي کنيم که شرايط براي شما آزاردهنده است. شما دوست داريد زندگي تان براي خودتان باشد و استقلال داشته باشيد. رفتار همسرتان ممکن است علل مختلفي داشته باشد. ممکن است فرهنگ خانوادگي شان اين باشد خصوصا با توجه به اينکه در حضور آنها با شما سرد برخورد مي کند. شايد آنها فرهنگ مردسالار دارند. اگر چنين باشد شما مي توانيد با احترام بيشتر به همسرتان در حضور خانواده اش به او کمک کنيد تا او تلاش نکند تا ثابت کند که اقتدار دارد يعني به شما توهين و سردي نکند. بنابراين يکي از راهکارها اين است که در مقابل خانواده اش نشان دهيد که او در زندگي تان اقتدار دارد.
ممکن است مثل همه زوج ها در سالهاي اوليه زندگي مشترک تجربه لازم براي حفظ حريم زندگي اش را نداشته باشد. همچنانکه به مرور زمان شرايط بهتر شده با گذر زمان او تجربه لازم را کسب مي کند و زندگي اش را به نحو بهتري مديريت مي کند.
اگر مي خواهيد مطلبي را در مورد خانواده اش نقل کنيد صرفا مطلب را نقل کنيد، قضاوت نکنيد و نگذاريد به بحث و لجبازي بکشد.
نظرات