احساس بیهودگی میکنم؟
به نظر می رسد احساس بیهودگی ناشی از عوامل متعددی است که می بایست در قدم اول این عوامل شناسایی و در قدم بعد با روشهای اصولی با آنها مقابله گردد.
برخی از عوامل این احساس عبارتند از :
۱- کمال گرایی به این معنا که هیچگاه به وضع موجود راضی نباشیم و مسائل را یا سیاه سیاه بدانیمو یا سفید سفید. اما در صحنه عمل به محض کوچکترین فاصله از مطلوب نهایی امور را سیاه سیاه ببینیم.
۲- توقع و انتظار بیش از حد از خود داشتن به نحوی که مجوز کوچکترین خطا و اشتباه را به خود ندهیم.
۳- توقع و انتظار بیش از حد از دیگران داشتن به نحوی که مجوز کوچکترین خطا را به دیگران ندهیم.
۴- فاجعه سازی امور به این معنا که کاهی را به کوه تبدیل نماییم و...
۵- زندگی در گذشته یا آینده همراه با بدبینی
۶- برخی از ناکامیها و شکستها در رسیدن به اهداف
لذا برای مقابله با این عوامل:
ضروری است که یاد بگیریم مسائل را در برخی مواقع خاکستری هم ببینیم.
ضروری است به جای زندگی در گذشته یا اینده در حال زندگی کنیم.
ضروری است سطح توقعات را از خود و دیگران تعدیل کنیم.
ضروری است اهداف کوتاه مدت و قابل دسترس برای خود تعریف کنیم.
ضروری است قدری بیشتر با خود مهربان باشیم و موفقیتها و توانمدیهای خود را بیشتر قدر بدانیم.
ضروری است بیش از گذشته به سلامت جسم خود با توجه ویژه به خواب کافی،تغذیه مناسب،ورزش،تفریح و..بیش از گذشته بپردازید.
ضروری است رابطه معنوی خویش را با خدای متعال نسبت به گذشته تقویت بیشتری نمایید.
دیدگاهها
به نظر من آخرین مورد از همه
به نظر من آخرین مورد از همه مهم تره.چون خودم این جوری درمانش کردم.با تشکر
با عرض سلام و خسته نباشید
با عرض سلام و خسته نباشید
دختر ۲۰ ساله ای هستم ک از سن ۱۲ سالکی تو دام دوستی های خیابونی و از ۱۶ سالگی ب رابطه با دوست پسرام گرفتار شدم تقریبا هر چیزی ک از سر میگذره عادی میشه همه ی دوستی ها و ... مثل کارای روزانه ام برام عادی بود و مثل ی عادت .هر از گاهی خسته میشدم و ب تنهایی پناه میوردم ولی تو تنهایی هام هیشکی حتی ب دروغ ن منو در آغوش کشید ن ب من محبت کرد خانوادم محبت رو در پول و تجملات میدیدن .دیگه تو سن ۱۸ سالگی رابطه با پسر رو نمیپسندیدم ب ... رو اوردم البته دوستم اونقدر تو گوشم خوند تا قبول کردم ولی شروع رابطه و شناخت اهل و نا اهلش خیلی سخت بود با دو بار رابطه همه چیو تموم کردم ۱۹ سالم شد ک دیگه از همه چیز خسته بودم از همه پسرا همه ی دخترا دیگه هیچ چیز رو نمیخواستم دیپلمم رو گرفتم و نشستم خونه .تموم خواستگارامو بی دلیل رد میکردم خودمم نمیدونم چی میخوام .بالاخره دوباره اون نگاهی اون پختگی و فهم و محبت رو در وجود ی سری افراد پیدا کردم متاسفانه در مردای بین ۴۰تا ۵۰ خیلی خنده دار بود سعی میکردم جدی نگیرم اخه ب هر کسی میگفم بهم میخندید اما دست خودم نبود ب سادگی از کنار بعضی از میان سال ها رد نمیشدم خلاصه اش اینه ک با ی مرد ۵۰ سل ک دقیقا همسن پدرمه دوست شدم اون زنشو تو جوونیش طلاق داده حرفاش سادگیش و تجربه اش خیلی برام شیرینه اما هیچ شوق و شوری نداره حوصله ام سر میره از کاراش شوخیامو جدی میگیره منو ب چشم ی بچه ی دو ساله نگاه میکنه ی جورایی دیگه ب هیچکس هیچ حس و حالی ندارم خواستگارمو با انتخاب و تایید پدرم قبول کردم اخه خودم قدرت تصمیم گیری هم نددارم حتی الان ک نامزد هستیم حوصله ی نامزدمو ندارم ....متاسفتانه سعی کردم برم روانشناس اما خونوادم قبول نمیکنن تو رو خدا کمکم کنید خودم ب درک لایق کمک هم نیستم اما اون دلم برا جوونی میسوزه ک پشت خط تلفن از آینده ی خوب و بچه های سالم و ... میگه .میخوام درست بشم کمکم کنید چیکار کنم
باعرض سلام و تشکر با توجه به
باعرض سلام و تشکر با توجه به این سوابق و تجاربی که شما در زندگیتان تجربه کرده ایید نیاز به تست تشخیصی اختلالات شخصیتی است و درمان زمانی صورت می گیرد که نوع اختلال شناسایی شده باشد به نظر می رسد شما دچار یک نوع اختلال شخصیت مرزی یا (border-line) شده اید که باید به هر بهانه مانند مشاوره زناشویی ، تحصیلی و یا مهارت های زندگی و.... به یکی از کلینیک های روان درمانی مراجعه فرمایید موفق باشید.
نظرات